قهوه ای سوخته
داخل دست های گره کرده ام، هااا کردم. انگشتان رنگ پریده ام را داخل جیب بارانی ام جمع کردم. گزگز میکردند. طبق معمول مواظب بودم از روی مربع های قهوهای سنگ فرش راه نروم، تا گیم اوِر نشوم. از زیر دوش آسمان، به سایه بان کافه ای پناه بردم. مسحور کالکشن خیس خورده با تم نارنجی و قهوهای درخت های آن طرف خیابان شده بودم؛ از آن صحنه هایی که روز آدم را میسازد. ماشین پدر صلواتی مثل ارابه ی الاغ، دهان احساساتم را سرویس کرد. شده بودم عین جوجه رنگی های آب کشیده. نیاز داشتم کسی مرا بچلاند و از بند لباس آویزان کند..
۲ نظر
۲۲ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۱:۱۷